آیا یزید فقط فاسق بود؟

۱. مشهور است که یزید فاسق بود ولی کافر نبود. به عبارتی چون شهادتین بر زبان رانده بود مسلمان بوده است و به عقیده‌ی برخی از اهل سنت می‌توانست حاکم بر مسلمین باشد.

۲. در اروپا تحقیقی انجام شده بود بین افرادی که کیفهای پولشان را دزدیده بودند. در میان این افراد عده‌ای بودند که کیف پولشان برگشته بود. وقتی از محتویات کیفشان سوال شد، معلوم شد؛ غالب این عده، عکس فرزندشان در کیفشان بوده است. معلوم می‌شود که وقتی معصومیت کودکان به میان می‌آید حتی دزد کافر هم دلش به رحم می‌آید.Hazrate-Ali-Asghar

۳. چندی پیش حاج آقای ماندگاری (فکر می‌کنم) داستانی نقل کرد: سال ۱۳۸۶ فردی هر شب برای مراسم عزاداری محرم از تهران به قم می‌رفت. یک روز که برف و یخبندان شده بود، در اتوبان تهران-قم ماشینش خراب می‌شود. در آن هوای سرد، کسی برای کمک به این فرد توقف نمی‌کند. تا اینکه فرزند شیرخواره‌اش را در دست می‌گیرد و کنار  ماشینش می‌ایستد… یکی یکی ماشینها می‌ایستند تا ببینند مشکل آنها چیست…

۴. در کربلا شیرخواره‌ای گرسنه و تشنه بود. بی‌تاب بود و بی‌قرار. پدر فریاد هل من ناصر ینصرنی سر داد، مردی نمانده بود که پاسخ امام زمانش را بدهد. اصغر به غیرتش برخورد، ناله بلندی کشید و از گهواره به زمین افتاد. پدر که برای وداع به حرم برگشت، زینب(س)، علی(ع) را به پدر داد. حسین (ع) لبهای خشکیده‌ی اصغر را که دید صبرش نماند، او را از زینب گرفت تا از آن جماعت فاسق آبی برایش طلب کند.

باید پدر باشی تا شدت فشاری که بر حسین (ع) وارد آمده را بدانی. نه البته… پدر هم که باشی تا حسین (ع) فاصله بسیار است. آنهایی که در سمت دشمن بودند کافر نبودند، به گمان امروزیها فاسق بودند، به گمان خودشان شاید مسلمان‌تر از ذریه‌ی رسول‌الله (ص) بودند. این فاسقان آنقدر دلهایشان تیره شده بود، که با دیدن رقت‌انگیزترین صحنه‌ها هم نرم نمی‌شد. ای کاش کافر بودند، ای کاش یهودی و مسیحی بودند. ای کاش اگر دلشان به رحم نیامد، آبی به طفل شش ماهه بدهند، تیرش نمی‌زدند… این اتفاق اما خوب شد که افتاد، تا مسلمانان بدانند، یزید و شمر و عمرسعد و سایر احمقهایی که به زعم برخی جهاد کرده‌اند و شورشیانِ بر علیه حکومت را کشته‌اند، چقدر خبیث و سنگ‌دل بوده‌اند.

این وضع انسان فاسق است. دوستانی که می‌گویند حکومت فاسق بر مسلمانان مشکلی ندارد، بدانند که چه می‌گویند. خدا را شکر این تفکر، این روزها دارد لگدمال بیداری اسلامی می‌شود.

سلام بر علی اصغر (ع) و لبان تشنه‌اش

دیر نیست که قلب زهرا (س) با ظهور فرزندش آرام گیرد. انشاءالله سپاه آخرین فرزند فاطمه پر باشد از باغیرتان.

خدا را شکر ما ایرانیان، خوب غیرت داریم. این را به حضرت امام (ره) و حضرت سید علی (دام ظله) نشان داده‌ایم.

Share

ماجرای تشرف به مذهب اهل بیت (علیهم السلام)

داستان تشرف خانم نیجریه ای به مذهب اهل بیت (علیهم السلام)

از زبان خانمی که در این ماجرا نقش داشته است:
در شهر مکه و در مسجدالحرام روزی با یک خانم نیجریایی آشنا شدم که در کنار دوستانش در صف نماز نشسته بود. اسمش خدیجه بود. وقتی صحبت با ایشان آغاز شد، بحث، بحث سیاسی بود و در ادامه آن، من بحث را به سمت و سوی دینی و مذهبی سوق دادم. صحبت از ولایت و امامت شد و این که در واقع تفاوت شیعه و سنی، همین است. هر چه من می گفتم گویی که برایش توضیح واضحات بود؛ زیرا با سر، تایید می کرد و من هم ادامه می دادم. به یکباره مرا متوقف ساخت و گفت: لازم نیست توضیح بیشتری بدهی! هر چه شما بگویی من قبول دارم. فقط بگو اکنون چه باید بکنم که راه درست را رفته باشم؟ گفتم آخر این طور نمی شود که انسان هر چه را می شنود بی هیچ منطق و بحثی قبول کند. عاقلانه نیست!

خدیجه رو به من کرد و گفت چند شب قبل خوابی دیدم. خواب دیدم که حضرت رسول اکرم (ص) به مسجد الحرام آمده اند و در جای خود نشسته اند. همه مسلمین حاضر در مسجد الحرام به سمت پیامبر دویدند و پیامبر، گویی نوری بود که هر کس تلاش می کرد تا سرانگشتی به سویش دراز کند و از او نوری بگیرد و فیضی ببرد. در جایی که پیامبر نشسته بود، در پشت سر، پارتیشن و نرده‌های مخصوصی بود که گروهی از مـردم را از سایرین جدا می‌کرد و افراد خاص و برتری در داخل آن حصار بودند. من به سرعت به آن قسـمت
نزدیک شدم تا دستی به سوی منبع نور رسالت دراز کنم و بهره‌ای بیابم، که دیدم مانع مـن شـدند و گفتند: این قسمت، مخصوص افراد خاصی است و شما نباید نزدیـک پیامبر (ص) شوید. گفتم : امّا من، عاشق وصال رسول الله (ص) هستم. مگر من چه کاری نکرده‌ام که اینها کـرده‌اند؟ صدایی از سمت نور رسالت، به‌گوشم رسید که می‌گفت: «‌خانم سفیدپوشی در چند روز آینده به نــزد تـو مــی‌آید و راه رسیدن به ما و گذشتن از این حصـار را به تو نشان می‌دهد. تا آن زمان ، منتظر باش»‌.

علی ولی الله

من اکــنون، چندین روز است‌ کـه حال عجیبی دارم وگویا مدت‌هاست منتظرم که تو را بیابم و تو بــرایــم هــمین سخنان را بگویی ر من اکـنون دانستم که آن حصار، ولایت بود که من نمی‌دانستم و نمی‌شناختمش و رمز رسبدن به پیامبر (ص)، همین بوده است و من می‌خواهـم به هر ترتیب که شده ، خود را به حضرت رسول‌(ص) نزدیک‌تر کنم. حال، بگو چه کنم.

خدیجه با حال عجیبی سخن می‌گفت. اولین بار بودکه‌ کسی این‌گونه مشتاق پذیرای حـرف‌هایم بود. او را به بعثه دعوت کردم‌. او با یکی از علمای عضو هیئت علمی ، دیدار نمود و بحـث ادامه یافـت تا این که رسما تشیع را پذیرفت و قرار شدکه پـس از بازگشت از حج، برایش رساله‌ای جهت شروع به تقلید بفرستم که همین کار را هم کردم.
خدیجه گفت : روزی که من با صدای حضرت رسول صــحبت مـی‌کردم ، بــا چــند نفر از دوسـتان هم‌کاروانی‌ام بودم و در رویایم آنها هم حضور داشتند و جـالب‌تر این که امروز هم بر حسب واقع، با همان‌ها نشسته‌ام و سخنان شما را می‌شنوم. اکنـون بحمد الله، راه حق و حقیقت را یافته‌ام و خدا را بر این نعمت شاکر هستم!

این داستان ظاهرا مربوط به سال ۱۳۸۲ است که در کتاب زمزم عرفان (تالیف آیت الله ری شهری) صفحه ۳۷۱ و ۳۷۲ آمده است. وقتی آقای ری شهری این ماجرا را در سال ۸۳ برای آیت الله بهجت تعریف می کند ایشان با خرسندی می فرمایند: «این عملی است که در مقابل آن اگر کلاهت را بیندازی به عرش می رسد» (قریب به مضمون)

Share