زبان، متهم ردیف اول

حدیث بسیار گرانسنگی از جناب ابوذر نقل شده که مدتی است در حین رانندگی همنشین من شده است. با سپاس از سایت وزین راسخون و بیان شیوای استاد مصباح… بخشی از این حدیث در باب زبان است که گویا بیشترین گناهان را همین تیکه گوشت قرمز رنگ مرتکب می شود و هر روز صبح تمام اعضای بدن از زبان تمنا می کنند که شر درست نکند!

این بخش حدیث بسیار زیبا و شنیدنی است. این حدیث به گفته گوینده، از نظر سند بسیار معتبر است و البته محتوای پرمغزش گویاترین سند راستی آن است. حدیث بسیار طولانی است که کامل آن را می توانید از اینجا بخوانید. متاسفانه ترجمه ندارد و هر چه گشتم ترجمه اش را نیافتم.

نصایح حضرت رسول به ابوذر در باب سخن گفتن

…ای ابوذر، همانا خدا نزد زبان هر گوینده‌ای است، پس تقوای الهی پیشه کنید و بدانید چه می‌گویید. ای ابوذر سخن زاید را ترک کن و از کلام، به آنچه تو را به حاجتت می رساند کفایت کن. ای ابوذر برای دروغگویی انسان همین بس که هر چه می شنود، بیان کند. ای ابوذر هیچ چیزی شایسته تر از زبان برای حبس طولانی نیست! ای ابوذر همانا اکرام مسلمان ریش سفید و اکرام حاملین عامل به قرآن و اکرام حاکم دادگر مثل اجلال (گرامی داشت) خداست. ای ابوذر! عمل نمی کند آنکه زبانش را حفظ نمی کند. ای ابوذر عیب جو و مداح و طعنه زن نباش و مجادله نکن. ای ابوذر مادامی که بنده، بد اخلاق باشد از خدا دور می‌شود. ای ابوذر کلمه طیب صدقه است

…یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ اللهَ عزّ و جلّ عِنْدَ لِسَانِ کُلِّ قَائِلٍ فَلْیَتَّقِ اللهَ امْرُؤٌ وَ لْیَعْلَمْ مَا یَقُولُ یَا أَبَا ذَرٍّ اتْرُکْ فُضُولَ الْکَلَامِ وَ حَسْبُکَ مِنَ الْکَلَامِ مَا تَبْلُغُ بِهِ حَاجَتَکَ یَا أَبَا ذَرٍّ کَفَى بِالْمَرْءِ کَذِباً أَنْ یُحَدِّثَ بِکُلِّ مَا یَسْمَعُ یَا أَبَا ذَرٍّ مَا مِنْ شَیْ‏ءٍ أَحَقَّ بِطُولِ السِّجْنِ مِنَ اللِّسَانِ یَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّ مِنْ إِجْلَالِ اللهِ تعالى إِکْرَامَ ذِی الشَّیْبَهِ الْمُسْلِمِ وَ إِکْرَامَ حَمَلَهِ الْقُرْآنِ الْعَامِلِینَ وَ إِکْرَامَ السُّلْطَانِ الْمُقْسِطِ یَا أَبَا ذَرٍّ مَا عَمِلَ مَنْ لَمْ یَحْفَظْ لِسَانَهُ یَا أَبَا ذَرٍّ لَا تَکُنْ عَیَّاباً وَ لَا مَدَّاحاً وَ لَا طَعَّاناً وَ لَا مُمَارِیاً یَا أَبَا ذَرٍّ لَا یَزَالُ الْعَبْدُ یَزْدَادُ مِنَ اللهِ بُعْداً مَا سَاءَ خُلُقُهُ یَا أَبَا ذَرٍّ الْکَلِمَهُ الطَّیِّبَهُ صَدَقَهٌ…

تدبر در حدیث

نکات کلیدی

  • بدانید چه می گویید( در حرف زدن دقت کنیم و بدون تفکر حرف نزنیم)
  • حرف اضافی نزنید ( اگر حاجت و ضرورت نیست، ساکت بمانیم)
  • هر چه می شنوید، بیان نکنید (حتی برخی حرفهای کاملا صحیح را نیاز نیست تکرار کنیم. باید بصیرت داشت. این را البته به پیامک و ایمیل هم می‌توان تعمیم داد. هر پیامک خنده دار و هر ایمیل غیر بهداشتی را سریع فوروارد نکنیم. اگر خدای نکرده توهینی باشد یا تنها کمک به ریختن قبح یک گناه بکند به ازای تمام افرادی که پیامک شما را دریافت کرده اند و باز فرستاده اند، شما گناه کرده اید. پیامکهای غیراخلاقی که زیاد هم رایج است از این دست است. پیامکی را ارسال کنید که اگر روز قیامتی در کار باشد و آن را به ما نشان دادند، خجالت نکشیم. اگر در همین عالم امام زمانی باشد و اعتقاد داشته باشیم که اعمال ما بر ایشان عرضه می شود، خجالت نکشیم. در آتشم بیفکن و نام گنه مبر *** کاتش به گرمی عرق انفعال نیست)
  • عیب جو نیاشید، زیاد مدح دیگران نکنید و نیش دار سخن نگویید. (طعنه زدن بسیار بد شمرده شده لیکن بسیار هم رایج است)
  • در سخن گفتن، مجادله نکنید. (اگر طرف مقابل لج بازی می کند ما تمام کنیم.)
  • سخن پاکیزه بگویید (متاسفانه در قشر جوان، کمتر رعایت می شود، گویی چرند و پرند گفتن یک حسن است)

حرف آخر

زبان ریشه بسیاری از گناهان و معضلات است. بسیاری از مشکلات خانوادگی با سخن چینی ایجاد می شود و با حفظ زبان هم درمان می شود. سخن تیری است که تا رها نکرده ای در اختیار توست و چون رها کردی، تو در اختیار اویی. متاسفانه غالب حرفهایی که در جمعهای خودمانی می زنیم، در بهترین حالت، حرف اضافی است و اتلاف عمر. سخن گفتن زیادی، غالبا به سمت گناه کشیده می شود که شایعترین آن غیبت است که از زنا بدتر است!

صاحب ذوقی می گفت، خداوند برای زبان دو زندان قرار داده تا به راحتی شروع به فعالیت نکند، دندانها و لبها ساختاری شبیه میله ها و درب زندان است!

می‌توانید «ای ابوذر» را بردارید و به جایش نام خودتان را بگذارید! پیامبر زنده است.

خوش سخن باشید.

Share

ماجرای تشرف به مذهب اهل بیت (علیهم السلام)

داستان تشرف خانم نیجریه ای به مذهب اهل بیت (علیهم السلام)

از زبان خانمی که در این ماجرا نقش داشته است:
در شهر مکه و در مسجدالحرام روزی با یک خانم نیجریایی آشنا شدم که در کنار دوستانش در صف نماز نشسته بود. اسمش خدیجه بود. وقتی صحبت با ایشان آغاز شد، بحث، بحث سیاسی بود و در ادامه آن، من بحث را به سمت و سوی دینی و مذهبی سوق دادم. صحبت از ولایت و امامت شد و این که در واقع تفاوت شیعه و سنی، همین است. هر چه من می گفتم گویی که برایش توضیح واضحات بود؛ زیرا با سر، تایید می کرد و من هم ادامه می دادم. به یکباره مرا متوقف ساخت و گفت: لازم نیست توضیح بیشتری بدهی! هر چه شما بگویی من قبول دارم. فقط بگو اکنون چه باید بکنم که راه درست را رفته باشم؟ گفتم آخر این طور نمی شود که انسان هر چه را می شنود بی هیچ منطق و بحثی قبول کند. عاقلانه نیست!

خدیجه رو به من کرد و گفت چند شب قبل خوابی دیدم. خواب دیدم که حضرت رسول اکرم (ص) به مسجد الحرام آمده اند و در جای خود نشسته اند. همه مسلمین حاضر در مسجد الحرام به سمت پیامبر دویدند و پیامبر، گویی نوری بود که هر کس تلاش می کرد تا سرانگشتی به سویش دراز کند و از او نوری بگیرد و فیضی ببرد. در جایی که پیامبر نشسته بود، در پشت سر، پارتیشن و نرده‌های مخصوصی بود که گروهی از مـردم را از سایرین جدا می‌کرد و افراد خاص و برتری در داخل آن حصار بودند. من به سرعت به آن قسـمت
نزدیک شدم تا دستی به سوی منبع نور رسالت دراز کنم و بهره‌ای بیابم، که دیدم مانع مـن شـدند و گفتند: این قسمت، مخصوص افراد خاصی است و شما نباید نزدیـک پیامبر (ص) شوید. گفتم : امّا من، عاشق وصال رسول الله (ص) هستم. مگر من چه کاری نکرده‌ام که اینها کـرده‌اند؟ صدایی از سمت نور رسالت، به‌گوشم رسید که می‌گفت: «‌خانم سفیدپوشی در چند روز آینده به نــزد تـو مــی‌آید و راه رسیدن به ما و گذشتن از این حصـار را به تو نشان می‌دهد. تا آن زمان ، منتظر باش»‌.

علی ولی الله

من اکــنون، چندین روز است‌ کـه حال عجیبی دارم وگویا مدت‌هاست منتظرم که تو را بیابم و تو بــرایــم هــمین سخنان را بگویی ر من اکـنون دانستم که آن حصار، ولایت بود که من نمی‌دانستم و نمی‌شناختمش و رمز رسبدن به پیامبر (ص)، همین بوده است و من می‌خواهـم به هر ترتیب که شده ، خود را به حضرت رسول‌(ص) نزدیک‌تر کنم. حال، بگو چه کنم.

خدیجه با حال عجیبی سخن می‌گفت. اولین بار بودکه‌ کسی این‌گونه مشتاق پذیرای حـرف‌هایم بود. او را به بعثه دعوت کردم‌. او با یکی از علمای عضو هیئت علمی ، دیدار نمود و بحـث ادامه یافـت تا این که رسما تشیع را پذیرفت و قرار شدکه پـس از بازگشت از حج، برایش رساله‌ای جهت شروع به تقلید بفرستم که همین کار را هم کردم.
خدیجه گفت : روزی که من با صدای حضرت رسول صــحبت مـی‌کردم ، بــا چــند نفر از دوسـتان هم‌کاروانی‌ام بودم و در رویایم آنها هم حضور داشتند و جـالب‌تر این که امروز هم بر حسب واقع، با همان‌ها نشسته‌ام و سخنان شما را می‌شنوم. اکنـون بحمد الله، راه حق و حقیقت را یافته‌ام و خدا را بر این نعمت شاکر هستم!

این داستان ظاهرا مربوط به سال ۱۳۸۲ است که در کتاب زمزم عرفان (تالیف آیت الله ری شهری) صفحه ۳۷۱ و ۳۷۲ آمده است. وقتی آقای ری شهری این ماجرا را در سال ۸۳ برای آیت الله بهجت تعریف می کند ایشان با خرسندی می فرمایند: «این عملی است که در مقابل آن اگر کلاهت را بیندازی به عرش می رسد» (قریب به مضمون)

Share