خاطرات قدیم: زلزله آمد دید خونه نیستین برگشت!

سالهای ۸۲-۸۳ هنوز وبلاگ نویسی زیاد باب نبود، ولی من یک برنامه نوشته بودم که هر روز وظایف کاریم را گوشزد می کرد (تو مایه های outlook) و می توانستم هر روز در آن یادداشتی بنویسم. امروز داشتم نسخه های پشتیبانی که در آن سالها از اطلاعات کامپیوترم تهیه کرده بودم را مرور می کردم، به برنامه خاطراتم برخوردم. خیلی چیزای بامزه ای توش پیدا می شد، لیکن این یکی هنوز هم برام خنده داره! پیش بینی زلزله توسط دکتر رحیمی دانشگاه شریف که باعث شد تهرانیها شب را در پارکها سر کنند!

بسم الله الرحمن الرحیم (جمعه ۱۵ خرداد ۱۳۸۳ ساعت ۹:۰۱)

دیشب هر چه می خواستم با موبایل رمضان [واقعی] دانشگاه شریف را بگیرم می گفت Network Busy بالاخره تصمیم گرفتم موبایل بهروز را بگیرم. از داخل اتوبوس جواب می داد، ظاهرا حرف جناب دکتر رحیمی تبار جدی گرفته شده و امتحانات دانشگاه شریف یک هفته عقب افتاده تا بچه ها از ترس زلزله ای که جناب دکتر رحیمی پیش بینی کرده به خانه هایشان بروند. پس از زلزله جمعه گذشته دکتر رحیمی اعلام کرده که تا ده روز دیگر احتمال وقوع زلزله ای به بزرگی ۷ ریشتر وجود دارد و بیشترین احتمال به دیروز و امروز داده شده. آره بهروز گفت خوابگاه شریف تخلیه شده و خودش هم با سید علی داشتند می رفتند بجنورد؛ این شد که ما هم اندکی ترسیده و ترجیح دادیم که برویم پارک لاله بخوابیم. با حسین یاری که دیشب این جا بود تصمیم گرفتیم ساعت ۱۱ برویم. رمضان که به فکر زن گرفتنش بود (و البته مُهر شرکتش که لحظاتی پیش برایش تکمیل کردم.) نیامد. با حسین دو پتو بردیم و تا ساعت ۱:۱۵ بامداد منتظر رفقای حسین آقا بودیم که قرار بود ۱۲ بیایند! بی خیال آنها شدیم و رفتیم بخوابیم که ساعت حدود ۲ صدایی می گفت “حسین یاری هووو…”. بله تشریف آوردند و مثلا خوابیدیم ولی جایتان خالی تا صبح بیدار بودم. صدای اذانی نیامد و با توجه به ساعت، حول و حوش ۴:۴۰ بلند شدم رفتم وضو گرفتم [البته ریا نباشه!] نماز خواندم و دوباره خوابیدم که صدای خدمتکار پارک می آمد که: “بلند شین؛ زلزله آمد دید نیستین برگشت” ساعت ۶ صبح راه افتادیم آمدیم و من امروز قصد دارم بروم خضری!!
ان الله یمسک السموات و الارض ان تزولا و لئن زالتا ان امسکهما من احد من بعده انه کان حلیما غفورا

Share

2 نظر در “خاطرات قدیم: زلزله آمد دید خونه نیستین برگشت!

  1. سلام دکتر
    در سلامتی کامل به سر می بری هووووووو؟
    خانواده خوبند؟
    امشب که این خاطره رو توی سایت خوابگاه خوندم اونقدر با خودم خندیدم که نمی دونم دانشجوهای کناریم در مورد من چی فکر می کردند؟ جالبتر این بود که وقتی صبح که از پارک بر می گشتیم اینقدر خواب آلود بودیم که تا می رسیدیم خوابگاه تا شب می گرفتیم می خوابیدیم ( با این امید که روزها زلزله نمی یاد).
    به هر حال شبهای خوبی نبود ولی خاطره انگیز بود یادش بخیر.
    خوش و خرم و پیروز باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *