به روایت شناسنامه از دیروز بنده وارد ۲۸ سالگی شدهام، یاد جملهی آنتونی رابینز افتادم که حسن برایم فرستاده بود: چه دیر میفهمیم که زندگی همان روزهایی بود که زود سپری شدنش را آرزو میکردیم… شاید بهترین دوران زندگیام روزهایی بود که فکر میکردم سختترین روزهای زندگیام است. دوران دبیرستان با دوستان بیریا و باصفایش چه خوش گذشت. بازیهای فوتبال عصر، چای خوردن در کنار چمنهای مدرسه از سماوری بزرگ با یک وجب لایهی چایی در دیوارههایش! نظافت کردنها و مدیریتها، صفهای طویل گلاب به روتون… دودر کردن کلاسها برای رفتن به شهرستان، اصطلاحات عجیب و غریب…خوشترین دوران زندگیام بود هر چند آن زمان دلم میخواست زودتر از آن شهری که در آن درس میخواندم خلاص شوم…
دقیقا از دیروز، دهمین سال حضور من در تهران شروع شد ولی انشاءالله تمام نخواهد شد!… جالبه، ثبت نام دورهی لیسانسم در روز تولدم بود و جلسهی وداعم از شرکت نیز در این روز که دیروز بود. دارم خودم را ترک میدهم. تهران را باید ترک کرد دقیقا همان طور که مواد مخدر را باید ترک کرد. تهران از هر مادهی مخدری مخدرتر است. این را در این ۱۰ سال و در برخورد با انسانهای جورواجوری که به این شهر آمده اند و دیگر برنگشتهاند به خوبی حس کردهام. خدا را سپاس میگویم که بالاخره خودم را مجبور کردم که از تهران بروم…
این هم شعر زیبایی است که نمیدانم حسن خودش سروده یا از جایی گرفته، به هر حال در میان پیامکهایم بود و مناسب امروز که جمعه است:
عصر یک جمعهی دلگیر، دلم گفت بگویم، بنویسم
که چرا عشق به انسان نرسیدست،
و هنوزم که هنوز است، غم عشق به پایان نرسیدست،
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید، بنویسد،
که هنوزم که هنوز است، چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست
و چرا کلبهی احزان به گلستان نرسیدست؟
عصر این جمعهی دلگیر، وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس،
تو کجایی گل نرگس؟
اللهم عجل لولیک الفرج…
سلام آقا ابراهیم
متشکرم. من هم برات آرزوی توفیق روزافزون دارم.
Salam. Ba tavajoh be aghab bodanam az ghafeleye omr, ba takhire milade ba saadatet ro tabrik migam.
Omidvaram dar sarasare omr piroz o movafagh bashi…
Se noghte…